روح قدسی، بیش ازین درتنگنای تن مباش
عیسی وقتی، گره در چشمه سوزن مباش
از لباس تن مجرد کن روان پاک را
یوسف سیمین تنی، درقید پیراهن مباش
سرمه کن از برق بینش پرده های خواب را
بیش ازین در زیر ابر ای دیده روشن مباش
ازسنان آه، بام چرخ راسوراخ کن
بیگنه چندین درین زندان بی روزن مباش
می توان دل را به همت بر فراز عرش برد
رستمی داری، اسیر چاه چون بیژن مباش
شد سفید از انتظارت چشم خلد از جوی شیر
همچو بلبل محو آب ورنگ این گلشن مباش
چون سلیمان خاتم فرمان برآر ازدست دیو
قهرمان عالمی، فرمان پذیر تن مباش
درزمین چهره خود دانه اشکی بکار
در غم آب و زمین و دانه و خرمن مباش
چون ز زنگار خودی آیینه راپرداختی
همچو خاکستر مقیم گوشه گلخن مباش
بادرشت و نرم یکسان چون ترازو کن سلوک
درمقام عیبجویی چشم پرویزن مباش
می توان دیدن به چشم عیبجویان عیب خویش
تا میسر می شود زنهار بی دشمن مباش
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
ای سنایی خواجه جانی غلام تن مباش